مادر

گاهی با خودم فکر میکنم خدا خودش دیگه چقددددددد مهربونه که موجودی به این مهربونی رو خلق کرد ، موجود که نه فرشته ای به این مهربونی ، فرشته ای که اگه یه روز تو خونه نباشه نظم خونه بهم میریزه ، که اگه نباشه ... نه ، نمیتونه نباشه ....

گاهی فکر میکنم اون چقد سخاوتمنده و ما چقدخسیس...

 مادرو میگم، مادر هیچوقت مهربونیشو اندازه نمیگیره ،هیچوقت چرتکه نمیندازه ،

هیچوقت نمیگه منو ببین چقد خوبم و بی هیچ چشم داشتی حواسش بهمون هست ولی ما ، حواسمون بهش نیست

وقتی توی  کل سال یه روز رو به اسمش نامگذاری کردن که اون روز هم روز تولد بانوی مهربانی حضرت زهرا (س) هستش ما برای گرفتن کادویی ناقابل که اونم اگه بعضیامون این روز رو یادمون بمونه ، چرتکه میندازیمو ، وقتی میریم هدیه ایی بگیریم کل مغازه ها رو میگردیم که ارزونترینش رو پیدا کنیم مرددالبته بی انصافی نکنم خیلیامونم خیلی خوبیم لبخند

نمیدونم چی بنویسم و چی بگم  فقط میگم خدای مهربونم این مهربونی رو ازمون نگیر .

دوستت دارم مادرم 

بانوی گل ...

شاهکار زیبایی خلقت ...

مخلوق دلبری خداوند ....

شادی تو شادی دنیاست .

روزت ، ماهت ، سالت و تمام لحظه های عمرت ، مبارک ...

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:, | 11:31 | نویسنده : بهار |

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید 

باغ صد خاطره خندید----عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام --- بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند براین آب نظر کن 

آب ، آیینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است 

باش فردا, که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفرکن !

با تو گفتم : حذر از عشق؟! ندانم 

سفر از پیش تو ؟!

هرگز نتوانم 

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم 

بازگفتم : که تو صیادی و من آهوی دشتم 

تا به دام تو در افتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم !

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت !

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم !

پای در دامن اندوه کشیدم 

نگسستم ، نرمیدم 

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شب های دگر هم 

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...!

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

                                                                استاد فریدون مشیری

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 9:35 | نویسنده : بهار |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.